چشمانش را ارام بست
سعی داشت نگذارد اشکهایش از گونه هایش جاری شود
با لبخند به کودکش مینگریست
نمیخواست باور کند
کودک دلبندش تنها چند ماه زنده میماند
هر بار لحظه ای که دکتر به او میگفت
متاسفم نتیجه ازمایش هیچ تغییری نکرده
قلبش به لرزه در میامد
نمیدانست چگونه ادامه دهد
کودکش تنها یادگار مرد محبوبش بود
اگر او را هم از دست میداد دیگر دلیلی برای زندگی نداشت
به سختی خودش را ارام نگه داشت
با چاهای لرزان به سوی اتاق تنها فرزندش رهسپار شد
دیگر نمیتوانست این بار سهمگین را به دوش بکشد
با دیدن نگاه معصوم کودکش و لبخند مهربانش
لبخندی زد و به سختی نگذاشت قطرات اشکش جاری شود
تنها دلش معجزه میخواست
معجزه ای که بتواند دوباره صدای خنده های کودک دلبندش را بشنود
صدای دویدنش را
ارام سر بر کنار پیشانی کودکش گذاشت و برایش ارام شروع به خواندن لالایی کرد
و وقتی کودکش به خواب رفت به اسمان نگریست
با نگاهی بی قرار و پر از تمنا
تنها منتظر معجزه بود